سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در گفتارى فرموده است که : ] و بر آنان والیى فرمانروا شد که کار را بر پاداشت و استقامت ورزید تا دین برقرار گردید . [نهج البلاغه]

افق مهر

 
 
شعر(سه شنبه 87 فروردین 6 ساعت 10:8 عصر )

پامال کن...دلم را...

 

گیرم گلاب ناب شمااصل قمصراست

اما مگرنه حاصل گل های پرپراست؟

صحرا،شهید داده لیلا وقیس هاست،

این سرزمین سبز اگر لاله پروراست

پامال کن هنوزدلم را که غافلی،  

پا خورده اش عزیز من این فرش بهتر است

پی می بری که صاحب اندیشه بوده ام

فردا که شهرشاهدتشییع یک سراست

فردا برابریم که صاحب سرشما

باپیکربدون سرمن برابر است

ماوقصاص قبل جنایت؟!نه،گرچه...اه!

قابیل سال هاست که با ما برادراست

تاعشق کوله بارمرابسته، دوستان

جای درنگ نیست که رفتن مقدراست

یک پای داده ایم به این راه وبازهم،

انگارجاده منتظرپای دیگراست

همراه کاروان کسی می روم که گفت

«پایی اگردرازکنی جاده رهبراست»

ماشاعریم وبار رسالت به دوش ماست

شاعر بدون معجزه ای هم پیمبراست

درعین ادعای رسالت، سجودمان

گفتی چرامقابل تندیس وپیکراست؟!

دیدیم کعبه گرم هبل هاولات هاست

گفتیم:پیرو مرشد ما نیز«اذر»است

عرفان اگربه سجده طولانی است عزیز

ابلیس هم زپیرشما مولوی تراست

 

علی اصغر داوری(کاشمر)

 



 
شعر(سه شنبه 87 فروردین 6 ساعت 10:0 عصر )

مدرسه عشق

درمجالی که برایم باقیست

بازهمراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهرتدریس کنند،

وبگویند خدا

خالق زیبایی

وسراینده عشق

آفریننده مااست.

مهربانیست که ما را به نکویی

دانایی،زیبایی

وبه خود می خواند

جنتی دارد نزدیک،زیبا وبزرگ

دوزخی دارد،به گمانم

کوچک و بعید

در پی سودا نیست

که ببخشد مارا

و بفهماندمان

ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

وریاضی را با شعر

دین را با عرفان

همه را به تشویق تدریس کنند.

لای انگشت کسی

قلمی نگذارند

ونخوانند کسی را حیوان

ونگویند کسی را کودن

و معلم هر روز

روح را حاظر و غایب بکند

و به جز ایمانش

هیچکس هیچ چیزی را نباید حفظ بکند

مغزها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس

درس هایی بدهند

که به جای مغز،دل ها را تسخیر کند.

از کتاب تاریخ

جنگ را بر دارند

در کلاس انشاء

هر کس حرف دلش را بزند

«غیر ممکن»را از خاطره ها محو کنند

زنگ نقاشی تکرار شود

رنگ را در پاییز تعلیم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه

و عبادت را در خدمت خلق

کا را در کندو

و طبیعت را در جنگل و دشت.

مشق شب این باشد

که شبی چندین بار

همه تکرار کنیم:

عدل ،آزادی، قانون، شادی.......

امتحانی بشود که بسنجد ما را

تا بفهمند چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ایم

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن آخر وقت

به زبانی ساده

شعر تدریس کنند

و بگویند تا  فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما.

                                  مجتبی کاشانی



 
شعر(سه شنبه 87 فروردین 6 ساعت 9:58 عصر )

مدرسه عشق

درمجالی که برایم باقیست

بازهمراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهرتدریس کنند،

وبگویند خدا

خالق زیبایی

وسراینده عشق

آفریننده مااست.

مهربانیست که ما را به نکویی

دانایی،زیبایی

وبه خود می خواند

جنتی دارد نزدیک،زیبا وبزرگ

دوزخی دارد،به گمانم

کوچک و بعید

در پی سودا نیست

که ببخشد مارا

و بفهماندمان

ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

وریاضی را با شعر

دین را با عرفان

همه را به تشویق تدریس کنند.

لای انگشت کسی

قلمی نگذارند

ونخوانند کسی را حیوان

ونگویند کسی را کودن

و معلم هر روز

روح را حاظر و غایب بکند

و به جز ایمانش

هیچکس هیچ چیزی را نباید حفظ بکند

مغزها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس

درس هایی بدهند

که به جای مغز،دل ها را تسخیر کند.

از کتاب تاریخ

جنگ را بر دارند

در کلاس انشاء

هر کس حرف دلش را بزند

«غیر ممکن»را از خاطره ها محو کنند

زنگ نقاشی تکرار شود

رنگ را در پاییز تعلیم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه

و عبادت را در خدمت خلق

کا را در کندو

و طبیعت را در جنگل و دشت.

مشق شب این باشد

که شبی چندین بار

همه تکرار کنیم:

عدل ،آزادی، قانون، شادی.......

امتحانی بشود که بسنجد ما را

تا بفهمند چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ایم

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن آخر وقت

به زبانی ساده

شعر تدریس کنند

و بگویند تا  فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما.

                                  مجتبی کاشانی



 
شعر(سه شنبه 87 فروردین 6 ساعت 9:55 عصر )

کرم ابریشم!

ای «مسلمان نام»غارت، پیشه ای ننگ مسلمانی!

ای زبیداد تو بر دل های ما داغ پریشانی!

با توام ای غول «استثمار!»

ای دعایت بر لبان و داغ نیرنگت به پیشانی!

تهمت دین بسته ای بر خود ز نادانی.

خفته ای چون مار بر گنجینه های زر

بر لبت آیات جان افروز قرانی

در دلت جای خدا، خالی-

در سرت اندیشه های پست شیطانی.

ای «مسلمان نام»غارت پیشه، ای ننگ مسلمانی!

«صورتک»از چهره ناپاک خود برگیر

از پیام آور سخن بس کن

شرمت از نام محمد باد!

ای مزور تو به پیغمبر چه می مانی؟

خفته یی در سایه سار دین-

لیک با دین میکنی بازی به اسانی.

ای شرف هایت همه در خواب!

ای هوس هایت همه بیدار!

ای بسا بیغوله و دهلیز،در این شهر دلگیر است.

در دل بیغوله های تار-

بالش زن های بی فردا-

پاره ای از سنگ.

کودکان،بیمار-

دختران،دلتنگ

اشکشان ،خونین-

رویشان،بی رنگ

تا سحر، بی خواب-

با اجل در جنگ.

لحظه لحظه جانشان بر لب ز بی نانی.

لیک تو مرد «مسلمان نام»-

خفته یی چون «کرم ابریشم»-

در درون «پیله های تن نواز»بستری رنگین

در «بلورین خانه یی»چون قصر سلطانی.

بسترت از «گل»

تختت از «مرمر»

پایه های تخت نمرودین تو از «عاج»

عاج آن از استخوان مرد بیابانی.

لاله یاقوت فام چلچراغت می زند فریاد:-

رنگ من از خون چشم بی نوایان است

«تخت» مرمر گونه اتسر می کند آواز:-

وای از این تزویر امان از این مسلمانی.

ای مسلمان!جستن فواره های باغ تو با نور رنگارنگ

مظهر آه یتیمانست در شام پریشانی.

ای زراندوز ای مسلمان نام!در دماغ نیکمردان نیست سودای زراندوزی

نام دین بر خود چه می بندی به آسانی؟

«ارغوان»باغ تو در پرده می گوید:-

من نشان از خون زرد رویانم!

خون آن بی کس که شد در «مسلخ سرمایه» قربانی.

تار و پود و رنگ فرشت ناله ها دارند:-

ما رفیق دست هایی کوچک و پاکیم

سایه ای از رنج های دختران خفته در خاکیم.

ای «مسلمان نام» ای ابلیس استثمار!-

تا بخندی، صد هزاران چشم را باید بگریانی؟

تا بمانی زنده باید بینوایان را بمیرانی؟

از فتوت راست گو با من-

راستی این است معنای مسلمانی؟!

راستی این است معنای مسلمانی؟!

مهدی سهیلی

 

 



 
شعر(سه شنبه 87 فروردین 6 ساعت 9:51 عصر )

                                      حوا اگر نبودتوادم نمی شدی

 

                        حوااگرنبودتوادم نمی شدی

                        تواشرف خلایق عالم نمی شدی

                        شربودی وبرای خدادردسر،اگر

                        حوانبودازسراوکم نمی شدی

                        یک شب درانزوای زمان خاک می شدی

                        دیگرحریف لشکرماتم نمی شدی

                        درجنگل مجعدوممنوعه خدا

                        گندم که هیج ،لایق جوهم نمی شدی

                        بایدقبول کردکه حوااگر نبود

                        اصلا بساط عشق فراهم نمی شدی

                        حواتوهم بدان که اگرادمی نبود

                        هاجر،سمیه،فاطمه،مریم،...نمی شدی

                          

                         مرتضی آخرتی(کاشمر)



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 2188  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «